ازخود با خویش
خاطرات
11.2.06
پدرم 1...
پدرم مريض شد. از درد كليه و كبد رنج ميبرد. بخاطر تحولات شديدي كه در زندگي ما رخ داده بود و بعلت ترك اعتياد ، مشروب ميخورد . هر شب و به هر مناسبتي. خوردن زياد مشروب كبدش را تحت تاثير قرار داده بود. بعد از عكسبرداريهاي متعددي كه از كبدش انجام شد ، دكتر او مريضي اش را سيروز كبدي تشخيص داد و به مادرم گفت كه با درماني كه براي او در نظر گرفته تا چند ماه ديگر بهبود خواهد يافت. اما روز به روز حالش وخيم تر ميشد. و ما نظاره گر پدري بوديم كه شكمش آب اورده بود و ديگر قادر به خوردن نبود.
روزي شنيديم كه شايد ترياك كمي قوتش را به او بازگرداند. من و برادرم بساط ترياك را برايش جور كرديم . اما نكشيد و گفت كه ديگر قادر به كشيدن ترياك نيست، زيرا كه نفسش ياري نميكند. بعد از چند هفته به حال كماء رفت و ديگر از آن حالت خارج نشد. تصميم گرفتيم كه او را به تهران برده و تحت معاينه يكي از دوستان دكترش كه در بيمارستان جم كار ميكرد ، بگذاريم.
در يك شب غريب پدرم به همراه مادرم با آمبولانس به تهران رفتند و من و برادرم به همراه خاله و دايي ام در خانه مانديم. خانه سرد بودو بيصدا. حرفي براي گفتن نداشتيم. آرام ميامديم و آرام ميرفتيم.
فرداي آنروز صبح حدود ساعت ۱۰ ،خاله بزرگم به خانه ما آمد و گفت كه مادرم تلفن زده و خبر داده كه دوباره در راه برگشت به خانه است. احساس عجيبي داشتم از او پرسيدم براي چي مگه قرار نبود تو بيمارستان بمونن؟ خاله ام چيزي نگفت و ناگهان به گريه افتاد. ديگر ميدانستم كه پدرم هيچوقت به خانه باز نميگردد.حدسی كه دكترش زده بود برايمان بهتر تداعی شد . زيرا كه ميدانستم دكتر از گفتن حقيقت خودداری كرده و منظورش از بهبودي، تمام شدن اوست. اشكها سرازير شدند.
درآنروز افتابي در كنار ساحل درياي خزر ، در گوشه ايي زيبا پدرم را از دست دادم. همه چيز ناگهان رنگ ديگري بخود گرفته بود . جاي خالي پدرم هنوز بوي تنش را ميداد و من از بوييدنش سير نميشدم. همسايگان متعددي به خانه مان آمدند و تسليت گفتند. احساس ترحم را از ديده هايشان تشخيص ميدادم ." آخي نگاه كن طفلكيها يتيم شدن....حالا بايد چكار كنن بدون پدر؟.....واي خدا آنروز را نياره.!!"نزديك عصر به خانه پدربزرگم رفتيم ولي بدون برادرم . گفتند كه مادرم به آنجا ميايد. از آن ساعت به بعد وحشت عجيبي از ديدار با مادرم داشتم. چكار بايد ميكردم ؟... ميگريستم ؟... بايد به او چه ميگفتم؟...تسليت؟.....
زماني كه مادرم از در وارد شد ، خوب ميديدم كه خرد شده...در هم شكسته. بطرفم آمد و من را بوسيد. گريه نميكرد پرسيد برادرت كجاست ،شهرام كجاست؟.... و بعد در هم شكست و ..........شهرام كجابود؟...
ادامه اين قسمت را در روزهاي آينده بخوانيد....در حال حاضر قادر به ادامه نيستم.